
مهم نيست!!
دوشنبه 91/03/08
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمیرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بقیه بچههای این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”
حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “اگر تو همین باشی که پدرت میگوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟”
پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”
حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری.
لطفاً همینی که میگویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت:
“این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”
حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشتهای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت:
“این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشتهای!”
روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همینطوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”
حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه میگویی!”
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”
حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز میگوید تا ظهر انجام بده!”
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”
حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلیاش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش میگرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا میکرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و اینجا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بیجهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش میشود اعمال درست برای او مهم میشوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمیشوند

تولید علم نتیجه چیست؟
دوشنبه 91/03/08
یک روز از انیشتن خواستند که توصیه ای به دانشجویان بکند و او بدون معطلی و تردید گفت:"من از دانشجویان می خواهم که روزی ،یک ساعت ، تمام ایده و افکار دیگران را کنار بگذارند،و خودشان بیندیشند سخت است ؛ ولی با این کار پیشرفت بهتر و بیشتری خواهند داشت.
می گویند علامه طباطبایی(ره) در حد امکان سوال نمی کرد و بیشتر فکر می کرد. با این کار تصمیمات منطقی تر خواهند بود و در نتیجه تفکرات به نتایج جدیدی دست خواهیم یافت.
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله): یک ساعت تفکر ، بهتر از هفتاد سال عبادت است.
امام موسی کاظم(علیه السلام):برتری عالم بر عابد،مثل برتری خورشید است بر ماه

معجزه ي اكرام پدر پير
دوشنبه 91/03/08
شخصی که اهل کشف وشهود بود می گفت:سر قبر امام حسین ع بودم وبا آن حضرت درد دل می کردم که دیدم جوانی وارد حرم شد وبه آقا سلام داد.چون چشم باظنی داشتم دیدم آقا هم به اوسلام کرد وحتی برایش تعظیم نمود!
من شگفت زده به دنبالش رفتم تا راز این را بفهمم.به او رسیدم وگفتم:جوان تازگیها چه کرده ای؟
گفت:پدر پیری داشتم که می خواست به زیارت کربلا بیاید.اورا از روستای خودمان به دوش گرفتم وبه کربلا آوردم.چند روزی به همین منوال اورابه حرم می آوردم تا اینکه دیروز مرد واو را دفن کردم.امروز هم آمده بودم با امام حسین خداحافظی کنم.

پرستاري از پدر
دوشنبه 91/03/08
در زمانهای گذشته پدری که چهار پسر داشت بیمار شد.یکی از پسرانش اورا پرستاری کرد تا مرد.پس از مرگ پدربا کمال تعجب اظهار کرد که ارثی از مال پدر نمی خواهد.برادران هم خوشحال شدند!شبی پسر خواب دید پدرش به او می گوید:صد اشرفی در فلان محل هست برو بردار.پسر پرسید:آیا در آن صد اشرفی برکت هست؟پدر گفت:خیر.پسرهم قبول نکرد.چند وقت بعد دوباره خواب دید پدر می گوید:ده اشرفی در فلان محل هست.باز پسر پرسید:درآن برکت هست؟وپدر گفت:خیر.بار سوم پدر گفت یک دینار وپسر باز پرسید:برکت دارد؟واین بار پدر گفت:بلی.
پسر رفت ویک دینار را برداشت و چون گرسنه بودند ناچار شد با آن یک ماهی در حال گندیدن بخرد.وقتی خواستند ماهی را بخورند ناگهان از داخل شکمش دو مروارید گرانبها بیرون آمد.یکی از آنها را به سی بار قاطر طلا فروخت.سلطان که این را شنید قاصدی فرستاد وگفت:این مروارید باید زوج باشد.اگر آن یکیرا به سلطان بفروشی آن را به دوبرابر قیمت می خرد.واینگونه جوان ثروتمندشد.

خداوند پاداش نيكوكار را ده برابر مي دهد!
دوشنبه 91/03/08
استاد یک دانشگاه روزی برای دانشجویانش داستانی نقل کرد:
من حدود بیست سال داشتم.پدر ومادرم پیر وکشاورز بودند ودر یکی از روستاهای مشهد زندگی می کردند.نزدیکی های عید بود ومن تازه معلم شده بودم واولین حقوقم را گرفته بودم.صبح که رفتم از آب انبار آب بیاورم صدای حرف زدن پدر ومادرم را شنیدم که نگران (عیدی) نوه هایشان بودند.مادرم می گفت:خدا بزرگ است ونمی گذارد پیش بچه هایمان خجالت زده شویم.من هم بدون معطلی پریدم ودست پدرم را بوسیدم وکل حقوقم را که صد تومان بود به او دادم.اولین روز بعد از تعطیلات آقای مدیر مرا صدا کرد وگفت بیا کارت دارم.از کشوی میزش 9 اسکناس صد تومانی در آورد وبه من داد.بهت زده گفتم:این چیست؟
جواب داد:پاداش مرکز است بخاطر خوب کار کردنت.در آن موقع نا خواسته گفتم:این باید ده تا باشدویکیش کم است!!!
بعد از رفتن من مدیر استعلام کرد ومعلوم شد درست حدس زده بودم ویکی از اسکناسها را پیک اداره کش رفته بود.
مدیر با شگفتی از من پرسید:مگر تو غیبگویی؟
گفتم:نه.اما فقط شنیده بودم خداوند پاداش نیکوکاری را ده برابر می دهد!