
خورشید را چه زود فراموش کرده اند!
پیراهنم بوی غصه گرفته است؛ بوی گفتن و شنیدن ها، بوی بهتان و افترا می آید. خانه های مدینه، ملولِ هوای مسمومِ دسیسه شده اند. انگار همه فراموشی گرفته اند.
هنوز لحظه ای از غروب نگذشته، خورشید فراموش شده است. از مادرم، شاهد می خواهند؛ از بانوی خلوتِ کبریا، از کلمه پاک خدا شاهد می خواهند! انگار از دست کسی کاری برنمی آید… من هم می روم، فانوس دلم را با یاد مادرم روشن کنم.
پیراهنم بوی غصه گرفته است
پیراهنم بوی غصه گرفته است؛ بوی دود، بوی زخم. صدای ناله می شنوم، اما ناله نمی کنم دیگر. کسی پدرش را صدا می زند، کسی از کنیزش می خواهد که کمکش کند، کسی… فریاد می زنم، همه حقیقت دلم را فریاد می زنم.
اشک می شوم، گریه می کنم؛ بلند بلند، بدون گرفتن آستین در دهان، بدون تاریکی شب، بدون تکیه سر بر دیوار. می خواهم ساکن خاطره غم های مادرم باشم. برای همین، پیراهنم بوی غصه گرفته است.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فرهنگی در 1391/02/06 ساعت 06:58:33 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |