ابن الرضا

سلام بر امام جواد(ع)، بزرگ مردى كه بيست و پنج سال، خورشيد را به خجلت وا داشت.

بيست و پنج سال، خورشيد فضيلت را رويانْد و شكوفاند و خود، فروزانتر از خورشيد، تابيد و درخشيد.

سخاوت باران را داشت و كرامت دريا را و زلالى آب را.

«جود»، قطره اى بود در پيشانى بلندش و «علم»، غنچه اى بود از گلستانِ وجودش و «حلم» گوهرى بود از گنجينه فضايلش.

پيشوايى كه «جواد»
بود، «تقى» بود، «مُنتجَب» و «مرتضى» بود، فرزند «رضا» بود، راضى به قضا بود.

در خردسالى به امامت رسيد، در نوجوانى، رهگشاى مُعضَلات فكرى، فقهى و اعتقادى امّت بود. دشوارترين سؤالها را بى درنگ جواب مى گفت و علمش الهى بود و وصل به دريا.

سرانجام، آن «مولا»، با شهادتش اهل «ولا» را به هجران و سوگ نشاند.

سلام بر امام محمدتقى(ع) كه جوادِ امامان و امامِ جوادان بود.

حکایت

آورده اند که از بشر حافی پرسیدند: چرا با پای برهنه راه می روی؟ گفت: «والله جعل لکم الارض بساطا»

ادب نباشد که بر بساط پادشاهان با کفش راه روند!

ولادت آسمانی زمین



چشمانم را می بندم. سبک، آهسته، آرام. دارم خودم را از پشت پلک های روی هم افتاده ام می بینم؛ خودم را که جزئی کوچک از خاک هستم. نگاهم از خودم سُر می خورد. حالا تجسمِ پلک های بسته ام، معطوف به زمین است.


چشمانم هنوز بسته است و دارم می بینم؛ اما ولادتِ آسمانیِ زمین را.
آری، زمین؛
همان وسیعِ بی انتها.

آهسته آهسته، دارم لمس می کنم کشیده شُدَنَش را به وسعتِ بودن. دارم باور می کنم، آرام آرام، بسطِ حرارتِ حیاتش را. دارم می بینم دست هایش را که در تکاپویِ هستی، مواج است. ستاره بارانِ سینه فراخش را دارم می بینم که در جریانِ باد، بی قرار شده است.

دارم می بینم که هسته اش کنده می شود و گسترده می شود سفره نفسش بر پهنه پرالتهاب و همیشگیِ دریا.

غرور دریا را می شود احساس کرد در یک جا نشینی اش با زمین مقدس و غرور آسمان را نیز که سینه به سینه، گویی یکی شده است با خاک!

نگاه خورشید را می شود دید؛ می توان دید که داغ شده است گونه های طلایی اش از بازتابِ پرحرارتِ انوار خود بر سطح نوزاد خلقت.

زمین زاده شده است، از مرکز حیات و عرفان. حالا پلک هایم آرام از هم کنده می شوند و چشم هایم فضا را می کاود.

بر زمین خیره می شوم؛
زمینی که جانش، عصاره قدمت را با خود دارد.

تسبیح می کنم خالقش را، مشتی از سطحِ لطیف دانه هایش برمی دارم و رقصِ ریزشِ آرامش را نظاره گر می شود.

دستم را بو می کشم، عطر خاک را می بلعم و سپس زایشِ بستر آسودن
را شکر می گویم


محمد جواد دژم

حدیث

 

غروب جمعه




غروب جمعه
بهانه گرفته این دل زارم

ز هجر یار ز کف رفته جمله صبر و قرارم

چه می شود که سفر کرده ی دلم ز در آید

به شکر لطف الهی سرم به سجده گذارم




 

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31