خبر از شیعه شدن پسر

گونه ای دیگر از کرامات امام هادی علیه السلام خبر از آینده افراد است، که به نمونه ای در این موضوع اشاره می شود.
«هبة الله بن ابی منصور» نقل می کند که مردی بود به نام «یوسف بن یعقوب» اهل فلسطین، روستای «کفرتوثا» که بین او و پدرم رفاقت و دوستی بود. روزی یوسف به دیدار پدرم به «موصل» آمد و چنین گفت: متوکل مرا به «سامره» احضار نموده و من برای نجات از شرِّ او یکصد دینار طلا برای امام هادی علیه السلام نذر کرده ام. پدرم نیز کار و نذر او را تحسین کرد. آن گاه به سوی سامرا حرکت کرد.
یوسف که مردی نصرانی (مسیحی) بود، با خود گفت: اوّل پول نذری را به علی بن محمد الهادی علیه السلام برسانم، آن گاه نزد متوکل روم. اما مشکلش این بود که آدرس منزل حضرت را نمی دانست و از سراغ گرفتن نشانی خانه آن حضرت نیز می ترسید؛ چون احساس می کرد اگر متوکل از این امر باخبر شود، او را بیشتر آزار می دهد. ناگهان بر دلش گذشت که مرکب خود را آزاد گذارد، شاید به خانه آن حضرت دست یابد.
مرکب او همین طور در کوچه های سامرا می رفت تا سرانجام در کنار خانه ای ایستاد. هر کاری کرد حیوان حرکت کند، از جایش تکان نخورد! در این میان، جوانی سیاه پوست از داخل خانه خارج شده، خطاب به او گفت: تو یوسف بن یعقوب هستی؟ او با تعجب به غلام نگاه کرد و گفت: بلی! آن گاه غلام به درون خانه برگشت. یوسف می گوید: من با خود گفتم که دو نشانه به دست آمد: یکی اینکه مرکب، مرا به خانه این مرد خدا راهنمایی کرد و دیگر اینکه در این شهر غربت آن غلام با نام مرا صدا زد.
در همین فکر بودم که غلام دوباره در را باز کرد و گفت: یکصد دینار را در کاغذی در آستینت قرار داده ای؟ با تعجب گفتم: بلی! با خود گفتم: این هم نشانه سوم. پول را به آن جوان داده، با اجازه امام هادی علیه السلام وارد خانه شدم و راز آمدنم را به سامرا و خدمت آن حضرت بیان کردم و اضافه کردم که مولای من! تمام نشانه ها برای من ثابت گردیده و حجت بر من تمام شده و حقیقت آشکار گشته است.
حضرت هادی علیه السلام فرمود: «ای یوسف! [با این حال] تو مسلمان نمی شوی! ولی از تو پسری به دنیا می آید که او از شیعیان ما می باشد! و این را بدان که ولایت و دوستی ما به شما سودی می رساند… تو از متوکل نگران مباش، او دیگر نمی تواند به تو ضرری برساند… .»
یوسف نزد متوکل رفت و بدون کوچک ترین آسیبی از نزد متوکل برگشت، و طبق خبر حضرت هادی علیه السلام بدون ایمان از دنیا رفت، ولی خداوند پسری به او داد که از دوستان اهل بیت علیهم السلام بود، و همیشه افتخار می کرد که مولایم امام هادی علیه السلام از تولد و آمدن من خبر و بشارت داده است.

امام هادی و نجات جان یونس نقاش

روزی یونس نقاش با دل ترسان و مضطرب نزد امام هادی علیه السلام رفت و گفت:«ای سید من، تو را درباره خانواده ام سفارش به نیکی می‌کنم.» امام فرمود:«چه خبر شده؟» یونس گفت:«تصمیم گرفتم از این جا بروم.» امام هادی علیه السلام در حالی که تبسمی بر لب داشت فرمود:«چرا؟» یونس گفت:«موسی بن بغا (یکی از مقامات حکومت بنی عباس) نگینی به من سپرد که بسیار ارزشمند و قیمتی است و از من خواست روی آن نقشی حک کنم. موقع کار این نگین دو نیم شد. فردا قرار است آن را تحویل بدهم و در این صورت یا هزار تازیانه می خورم یا مرا می کشند.» حضرت هادی علیه السلام فرمود:«به منزلت برگرد. تا فردا جز خیر چیزی نخواهد بود.» فردا یونس دوباره ترسان و لرزان خدمت امام هادی علیه السلام رسید و اظهار داشت:«مامور آمده و نگین را می خواهد.» امام فرمود:«برگرد که جز خیر نخواهی دید.» یونس پرسید:«ای آقای من، به او چه بگویم؟» امام تبسمی کرد و فرمود:«برگرد و به آنچه به تو می گوید گوش بده. جز خیر نخواهد بود.» یونس رفت و پس از مدتی با لبان خندان بازگشت. به امام گفت:«ای سید من! مامور می‌گوید کنیزانم با هم مزاح دارند. آیا می‌توانی این نگین را دو نیمه کنی تا ما نیز تو را بی‌نیاز کنیم؟» امام هادی علیه السلام خوشنود شد و رو به آسمان عرض کرد:«خدایا حمد از آن توست که ما را از آن گروهی قرار دادی که تو را ستایش کنند.» منابع: بحارالانوار، ج 50، ص 125، ح 3.

اخلاص سرّی از اسرار الهی

آیت‌الله قرهی معتقد است که؛ «اخلاص» سرّی از اسرار الهی و ودیعه حضرت حق بر محّبینش در عالم است.
آیت الله روح‌الله قرهی در آخرین جلسه درس اخلاق خود که در مسجد و حوزه علمیه امام مهدی(عج) برگزار شد، به بیان ویژگی‌های «بندگان مخلص» پرداخت که مشروح آن در پی می‌آید.
ذوالجلال و الاکرام به بعضی از بندگان خاص خودش، اسراری را مرحمت می‌فرماید که جز این بندگان خاص حضرت حق کسی به سرّ نخواهد رسید؛ به این دلیل که در سرّ به معنی آنچه بین عبد و ذوالجلال‌و‌الاکرام است، لذّتی هست که هیچ‌گاه عبد آن لذّت را با هیچ چیز دیگر عوض نمی‌کند. آن‌قدر در این مقوله سرّ و اسرار الهی، بین ذوالجلال و الاکرام و بنده‌اش خلوت است، که هیچ کس جز خودش و بنده‌اش و بندگانی که در این حیطه سریه حضرت حق قرار گرفته‌اند، از رمز و رموز سرّی که ذوالجلال و الاکرام در سینه آنها قرار می‌دهد، با خبر نمی‌شود.

امّا گاه ذوالجلال و الاکرام از لسان خودش و لسان انبیاء عظام و لسان حضرات معصومین (علیهم صلوات المصلین)، با ایما و اشاره، راجع به این سرّ سخن گفته است که این هم یکی از آن عجایب است. پیغمبر اکرم، حضرت محمّد مصطفی(ص) فرمودند:
«مُخْبِراً عَنْ جَبْرَئِیلَ عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»[۱]، جبرائیل امین، خبری را از جانب حضرت حق مرحمت کرد که «أَنَّهُ قَالَ الْإِخْلَاصُ سِرٌّ مِنْ أَسْرَارِی» عزّوجلّ فرمودند: اخلاص سرّ است، آن هم سری از اسرار من.

نکته بسیار مهمّی است. اوج این مطالبی که در این جلسات راجع به اخلاص بیان می‌کنیم، این است که ذوالجلال و الاکرام می‌فرماید: خود این اخلاص سرّ است. ذوالجلال والاکرام هر کسی را به این سرّ خودش آگاه نمی‌کند.
می‌فرمایند: «سِرُّ مِن اَسراری اسْتَوْدَعْتُهُ قَلْبَ مَنْ أَحْبَبْتُ مِنْ عِبَادِی» خدا این سرّ را در قلب کسی که او را دوست دارد و به او عشق می‌ورزد، ودیعه قرار می‌دهد.
لذا اخلاص، سرّی از اسرار الهی و ودیعه حضرت حق بر محّبینش در عالم است.
آن حکیم فرزانه، عالم عظیم‌الشّأن، فقیه موّحد، آیت‌الله آسیّد علی آقا قاضی تعبیر بسیار زیبایی را ذیل این روایت شریف دارند. ایشان می‌فرمایند: وقتی اخلاص سرّ است و من ناحیة الله به قلب محبوبش ودیعه داده می‌شود، معلوم است غیر مخلصین عالم کسی از کنه اخلاص با خبر نمی‌شود. دیگران چه می‌فهمند مقام اخلاص چیست.

توچه می دانی

 

تلاوت اذان در گوش یک نوزاد در پرواز تهران-مشهد

در یکی از سفرهای معظم‌له به مشهد مقدس بود که آقا از تیم همراهشان خواستند ممانعتی برای کسانی که می خواهند ایشان را ببینند، ایجاد نشود.
اشتیاق مسافران برای دیدار باعث شد تا حضرت آقا تا پایان سفر حتی فرصت برای نوشیدن یک استکان چای هم نداشته باشند.
در همین پرواز بود که یک زوج جوان فرزندشان را که تازه متولد شده بود خدمت آقا آورده و ایشان نیز در گوش کودک اذان گفتند. چند نفر لبنانی هم در این پرواز حضور داشتند که توانستند با آقا دیدار و گفت‌وگو کنند.
در یکی دیگر از سفرها خانمی حدود 40ساله به همراه مادر 70 ساله‌اش به فاصله دو سه ردیف صندلی با آقا نشسته بودند.
با شروع پرواز، دختر آن خانم به او گفت که چند ردیف جلوتر از ما، آقای خامنه ای نشسته اند.
مادر که باورش نشده بود، گفت آقا که با هواپیمای معمولی سفر نمی‌کنند و پس از اینکه از حرف های دخترش قانع نشد، برگشت از من که لباس نظامی به تن داشتم سؤال کرد و گفت: واقعا ایشان آقای خامنه‌ای هستند؟ من هم گفتم بله.
باز پرسید: آن خانمی که پشت سر ایشان نشسته، همسرشان است؟ مجددا گفتم بله.
بعد اجازه خواست تا برود و با همسر آقا چند کلمه‌ای صحبت کند. می‌گفت می‌خواهم کمی با ایشان در مورد مشکلات پیری و بیماری که دارم درد دل کنم.
منبع:مشرق نیوز

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31