صلوات خاصه حضرت امام رضا(علیه السلام)

چقد خنده دار!!!

• چقدر خنده داره که صد هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد !

• چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می گذره !

• چقدر خنده داره که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه !

• چقدر خنده داره که سعی می کنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم !

• چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم !

• خنده داره اینطور نیست؟ • دارید می خندید ؟ • دارید فکر می کنید؟

خداوندا

خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم

مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

مبادا گم کنم اهداف زیبا را

مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت

مرا تنها تو نگذاری

که من تنهاترین تنهام؛ انسانم

خدا گوید :

تو ای زیباتر از خورشید زیبایم

تو ای والاترین مهمان دنیایم

تو ای انســــان !

بدان همواره آغوش من باز است

شروع كن …

یك قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من …

به خودم می گفتم

 


بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند درس ومشق خود را

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند

خط کشی آوردم، درهوا چرخاندم چشم ها در پی چوب،

هرطرف می غلطید مشق ها را بگذارید جلو،

زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بودبر سرش داد زدم…
سومی می لرزید…خوب، گیر آوردم !!!


صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا همچنان می لرزید

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”

” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را…


خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم ناله سختی کرد

گوشه ی صورت او قرمز شد هق هقی کردو سپس ساکت شد

همچنان می گریید مثل شخصی آرام،

بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شدزیر یک میز،کنار دیوار،


دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود


غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم،

بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدمکه حسن با پدرش،


و یکی مرد دگر سوی من می آیند
خجل و دل نگران،منتظر ماندم


منتا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله ای،

یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم


پدرش بعدِ سلام،

گفت : لطفی بکنید،و حسن را بسپارید به ما
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟


گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده بچه ی سر به هوا،یا که دعوا کردهقصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده است

درد سختی دارد، می بریمش دکتربا اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک


غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم


لیک آن کودک خرد وکوچک این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم


او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم


من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد درس زیبایی را

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی***

یا چرا اصلا من عصبانی باشم با محبت شاید،

گرهی بگشایم
با خشونت هرگز


با خشونت هرگز…

الان چه وقت نماز خواندنه

گفتم: «بچه الان چه وقت نماز خواندنه؟»

گفت: «از كجا معلوم دیگه وقت كنم.» توی آن هیری بیری شروع كرد به نماز خواندن.


السلام علیكم و رحمه الله و بركاته را كه گفت، یك خمپاره آمد و بردش مهمانی…



اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31